نوشته زیر از زبان یک نوجوان ۱۵ ساله مبتلا به اضطراب اجتماعی نوشته شده:
«در تمام عمرم خجالتی بودم، اما شروع پایه جدید واقعا برایم ناخوشایند شد. مدرسه بزرگ بود و دوستان اندکی که داشتم با بچههای جدید به گردش میرفتند. از این خیلی نگران بودم که بچههای جدید فکر کنند که من احمق و عجیب و غریب هستم. تنها گفتگوی من با بچهها از طریق واتساپ بود. یک کانال شخصی ساختم و شروع به فعالیت کردم و دوستانم را دعوت کردم ولی بعد از مدتی کانالم را بستم، زیرا نمیدانستم وقتی بچهها آن را میخوانند چه فکری در باره من میکنند . فکر میکردم به هر حال زندگی من خیلی کسل کننده و احمقانه است و بچههای دیگر من را تحویل نمیگیرند و فکر میکنند که من بازنده هستم، بهخصوص که در ورزش فوتبال مهارتی نداشتم؛ کسی به من توجهی نمیکرد چون من چیز باارزشی نداشتم. در سال اول بیشترین وقتم را یا به معلم کامپیوترم کمک میکردم یا در کتابخانه درس میخواندم. به تدریج داشت از مدرسه بدم میآمد به طوری که گاهی اوقات خودم را به مریضی میزدم تا مجبور نباشم به مدرسه بروم. اکنون درمانگری به من گفت که مبتلا به اختلال اضطراب اجتماعی هستم. روي این موضوع کار کردهام و میتوانم بگویم که درباره آنچه که بچهها در مورد من فکر میکنند کمتر احساس نگرانی میکنم. از آنها میخواهم که مرا دوست داشته باشند، اما این را یاد گرفتهام که اگر هم مرا دوست نداشته باشند این آخر دنیا نیست.»